مینویسم قصه ای از عشق یار ،
قصه ای از قلبهای بیقرار ،
بنده ای بود و جهانی نیست بود ،
جزخدای مهربان، ابلیس بود .
درسحرگاهی خدا، دلتنگ شد ،
بایکایک بنده اش، یکرنگ شد .
خواند انسان را به دیدار خودش ،
تابکاهد اندکی از غربتش .
موعد لبیک گفتن ها رسید ،
انقضای بی قراری سر رسید.
قلب ها سوی خدا یاری شدند ،
چشم ها سیراب و بارانی شدند .
عشقبازی های پاک آغاز شد ،
قلب شیطانک ،مکرر خاک شد .
بین آن عشقی که در افلاک بود ،
دیده ی غمدیده ای در آب بود .
مستی افلاک را وقتی بدید ،
باز هم در خلوتش حسرت چشید .
لعن بر فقر و نداری ها نمود ،
هستی اش را نذر درویشان نمود .
نیت پاکش به پاکی ها رسید ،
حسرت و آه و غمش از دل پرید.
روح فارغ شد ز جسم و کعبه دید ،
مهرَبانی خدا را عینه دید .
قصه ام شیرین و اینک سر رسید ،
جمله ی زاغان به سر منزل رسید .
:
تاريخ : پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:, | 12:17 | نویسنده : ؟ | 4cpmment